شعر کلاسیک و نو فارسی

وبلاگ ادبی و فرهنگی شعر کلاسیک و نو فارسی

میکند سلسله زلف تو دیوانه مرا میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا

فریاد | سه شنبه نهم خرداد ۱۴۰۲ | 13:14

میکند سلسله زلف تو دیوانه مرا میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا

می‌کُند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
می‌کِشد نرگس مست تو به میخانه مرا

متحیر شده‌ام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا

هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطرهٔ اشک از آنست چو دردانه مرا

دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا

درد سر می‌دهد این واعظ و می‌پندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا

چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا

از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا

عبید زاکانی

اگر روزم پریشان شد فدای تاری از زلفش که هر شب با خیالش خواب

فریاد | سه شنبه نهم خرداد ۱۴۰۲ | 13:10

اگر روزم پریشان شد فدای تاری از زلفش که هر شب با خیالش خواب

درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم
جهان، گو بی صفا شو، من صفای دیگری دارم

اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم

درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی، از آن شادم
که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم

پسندم مرغ ِ حق را، لیک با حق‌گویی و عزلت
من اندر انزوای خود، نوای دیگری دارم

شنیدم ماجرای هر کسی، نازم به عشق خود
که شیرین‌تر ز هر کس، ماجرای دیگری دارم

اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خواب‌های دیگری دارم

من این زندان به جرم ِ مرد بودن می‌کشم، ای عشق
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم

اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم

سزایم نیست این زندان و حرمان‌های بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم

صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل، عزای دیگری دارم

غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین: پاییز
گه با این فصل، من سر ّ و صفای دیگری دارم

من این پاییز در زندان، به یاد باغ و بستان‌ها
سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم

هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم

چو گریه ‌های های ابر ِ خزان، شب، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم‌ های های دیگری دارم

عجایب شهر ِ پر شوری ست، این قصر ِ قجر، من نیز
درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم

دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم
برای هر دلی، جوش و جلای دیگری دارم

چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دل‌ها، می‌برم از یاد
که در خون غرقه، خود خشم آشنای دیگری دارم

چرا؟ یا چون نباید گفت؟ گویم، هر چه بادا باد!
که من در کارها چون و چرای دیگری دارم

به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم، ای جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم

بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم

دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم

خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
ولیکن من برای خود، خدای دیگری دارم

ریا و رشوه نفریبد، اهورای مرا، آری
خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم

بسی دیدم "ظلمنا" خوی ِ مسکین"ربنا"گویان
من اما با اهورایم، دعای دیگری دارم

ز "قانون" عرب درمان مجو، دریاب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من "شفای" دیگری دارم

بَرَد تا ساحل ِ مقصودت، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم

ز خاک ِ تیره برخیزی، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم

تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست، بینا شو
بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم

همه عالم به زیر خیمه‌ای، بر سفره‌ای، با هم
جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم

محبت برترین آیین، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم

بهین آزادگر مزدشت میوهٔ مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم

شعورِ زنده این گوید، شعار زندگی این است
امید! اما برای شعر، رای دیگری دارم

سنایی در جنان نو شد، به یادم ز آن طهوری می
که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم

سلامم می‌کند ناصر، که بیند در سخن امروز
چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم

مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم

نصیبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمان‌ها
همان نسج است کز آن من قبای دیگری دارم

سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم

سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم

چه باید کرد؟ سهم این است، و من هم با سخن باری
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم

جواب ِ های باشد هوی - می‌گوید مثل - و این پند
من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم

مهدی اخوان ثالث، در حیاط کوچک پاییز، در زندان

چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم بهار عمر ما هم باز میامد

فریاد | سه شنبه نهم خرداد ۱۴۰۲ | 12:59

چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم بهار عمر ما هم باز میامد

چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه می‌شد گر بهار عمر ما هم باز می‌آمد؟

صائب تبریزی

مژده بده یار پسندید مرا سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

فریاد | سه شنبه نهم خرداد ۱۴۰۲ | 12:47

مژده بده یار پسندید مرا سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا

جانِ دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا

هوشنگ ابتهاج

قطعا دوستت دارم وگرنه در وطنی غمگین و غارت شده چه میتوانستم

فریاد | سه شنبه نهم خرداد ۱۴۰۲ | 12:35

قطعا دوستت دارم وگرنه در وطنی غمگین و غارت شده چه میتوانستم

«أحبک طبعا
و إلا ماذا یمکن أن أفعل
فی وطن منهوب وحزین... »

آری، قطعا دوستت دارم
وگرنه در وطنی غمگین و غارت شده
چه می‌توانستم بکنم..؟!

عبدالعظیم فنجان

رو ‌به‌ روی من فقط تو بوده ای از همان نگاه اولین عبدالملکیان

فریاد | سه شنبه نهم خرداد ۱۴۰۲ | 11:46

رو ‌به‌ روی من فقط تو بوده ای از همان نگاه اولین عبدالملکیان

رو ‌به‌ روی من فقط تو بوده‌ای
از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد

از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه مرا
نگاه تو جواب شد

محمدرضا عبدالملکیان

محمدرضا عبدالملکیان

می پرسی تو را دوست دارم همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق

فریاد | یکشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۲ | 20:40

می پرسی تو را دوست دارم همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق

می‌پرسی تو را دوست دارم؟
حتی اگر بخواهم پاسخ تو را بدهم، نمی‌توانم
مگر ممکن است با هیچ زبانی شرح داد
که در آنوقت که با چشمان پر اندیشه
و روشن بینت به من می‌نگری، چه نشاطی
و لطفی دلم را فرا می‌گیرد؟

می‌پرسی تو را دوست دارم؟
مگر واقعا پاسخ این سوال را نمی‌دانی؟
مگر خاموشی من، راز دلم را به تو نمی‌گوید؟
مگر آه سوزانم از سر نهان خبر نمی‌دهد؟

مگر نمی‌بینی که چه سان
در آن لحظه که سراپا محو جمال توام
و گویی دل به نوک مژگان تو آویخته دارم
روح پریشانم چون کبوتری
در هوای پرواز، بال و پر می‌زند؟

راستی آیا شکوه‌ی آمیخته با بیم و امید من
که در هر لحظه، هم می‌خواهم بر زبانش آورم
و هم سعی می‌کنم که از دل برانم
نرسد راز پنهانم را، به تو نمی‌گوید؟

زیبای من! چطور نمی‌بینی که سراپای من
از عشق من به تو حکایت می‌کند؟
همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می‌گویند
به جز زبانم که خاموش است

زیرا دلم از دیر باز دریافته است
که با آن عشقی که من به تو دارم
تنها گفتن: دوستت دارم
مثل آن است که هیچ چیز گفته نشده باشد

ویتوریو آلفیری

  • صفحه اصلی
  • آرشیو وبلاگ
  • عناوین نوشته ها
پیوندها
  • فریاد
  • مروری بر شعر و ادبیات جهان
  • آموزش زبان و ادبیات فارسی
  • واگویه‌ها و ادبیات جهان
  • شعر کلاسیک و نو فارسی
آرشیو وب
  • خرداد ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
برچسب ها
  • محمدرضا عبدالملکیان (1)

F A R Y A D . N E T

تمامی حقوق برای شعر کلاسیک و نو فارسی محفوظ است .